به او گفتم...


مهتاب عشق

عشق من عاشقم باش

به او گفتم:

اگر روزی از این ایّام بی فرجام

من مُردم

تو بعد از من چه خواهی کرد ؟

چه کس را جای من

بر سینه ی پر مهر و غمگینت

به آرامی بخوابانی و در گوشش

ز شیرینی آینده غزل خوانی ؟

اگر مُردم

تو بعد از من

چگونه پیکر سرد مرا بر خاک بسپاری ؟

چگونه بی وجود من

به زیر آسمان آبی ِ دنیا

به روی خاک این دنیا

قدم با شور بگذاری ؟

دلش لرزان ز عمق خستة جانش

به همراه هراسی در دو چشمانش

به چشمانم نگاهی کرد و با غم گفت:

اگر روزی از این ایّام بی فرجام

تنت سرد و دو چشم مهربانت بسته گردد

ز بغض رفتن دستان پر مهرت

نمی میرم ولی

همچون پرستویی که جفت خویش گم کرده

به زیر آسمان آبی دنیا

به روی خاک ِ پست و تیره ی دنیا

دو بالم را که می بندم

مثال عاشق و دیوانه و مجنون

به روی خاک می غلتم

و با اشک دو چشمانم

به روی ذره های خاک

می سازم نمادی از دو چشمانت

که همچون مردم براق چشمانت

میان ظلمت شبهای تنهایی

برایم "هستی" ام گردد

همان آرام جان من

همان دیوانه ام گردد . . .

به چشمانش نگه کردم

و قدر لحظه ای آن شب

برایش گریه هم کردم

و اکنون قدر یک لحظه

از آن قادر ، از آن رحمان

به قدرِ آسمان ، از او

چه عمری را طلب کردم!

که حتی قدر یک لحظه

کنارش بیشتر باشم

و قدر لحظه هایم را

فزون تر ، بهتر و دیوانه تر دانم 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:51 توسط نیلوفر| |


Power By: LoxBlog.Com